از زمانی که تصمیم گرفتم مهم ترین تصمیم زندگی ام را در بد ترین شرایط روحی خودم با خانواده ام در میان بگذارم،شاید برای من قرن ها بگذرد چون بهترین کلمه ای که میتوانم برایش بکار ببرم وحشتناک است،اما در واقع زمان تاریخی زیادی نمیگذرد

اینکه من با چه واکنش هایی معقول یا غیر معقول مواجه شدم مهم نبود،حالا من مانده بودم و سخت ترین تصمیمی که در زندگی ام گرفته بودم  بدی حال روحی و جسمی ام چیزی کم از آن فردی که طناب دار را دور گردنش آویخته بودن و منتظر بود تا سکوی زیر پایش را بکشند نداشت.عمیق ترین دردی که میکشیدم دردی بود که از نزدیک ترین اطرافیانم که توقع حمایت از آنها داشتم بود.

تنفر،خشم،کینه،ترس،دودلی،بی کسی دردهایی بود که تجربه میکردم.

من در گردابی دست و پا میزدم که هرکس که دستی به سویم دراز میکرد من باب کمک ،از ترس اینکه دشمنم باشد ،دستش را پس میزدم و از آن هم فاصله میگرفتمدیگر آدم ها را نمیشناختم،هویتشان برایم زیر سوالاتی عمیق رفته بود و پرده هایی از چهر هایشان کنار رفته بود که مغزم از هضم آنها عاجز مانده بود

روزهای زیادی را با قرص های آرامبخش در بیهوشی بسر میبردم تا بقول شاعر کمتر زندگی کنم

روزهای زیادی بود از جایی که در آن بودم بیرون نرفته بودم چون که حتی از سایه ام که روی دیوار می اوفتاد میترسیدم.

بی اغراق میگویم. من از همه ی آدم های دنیا دیگر میترسیدم.

و بدتر از همه این بود که این ترس باعث تنهایی شدید و سکوت در من شده بود.سکوتی که مرا تا مراحلی از جنون کشانیده بود

ادامه مطلب

تغییر همیشه درد دارد قسمت اول.....

روبرو شدن با واقعیت جدید زندگی ام

ام ,زندگی ,آدم ,روزهای ,های ,چون ,بود که ,زندگی ام ,از همه ,رفته بود ,روزهای زیادی

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برداشت اضافی آهنگ جدید اهنگ جدید Savante کاروان حج حبیب برنامه 1000 ساعته حرف آخر گربه اتوماتیک طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل ✘ فانشجو ✘ ادبی وبلاگ خبری باینگان